نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسایی در شب تولد مامانی

سلام دوست جونا.خوبیــــــــــــــــــــــــد؟ مطمئناً از پست قبلی متوجه شدید که دیروز روز تولدم بود. الان چند ساعته که من به دنیا اومدم. من ظهر روز بیستم تیر که در سال 63 در ماه مبارک رمضان قرار می گرفت به دنیا اومدم. ایشالله 2 سال دیگه تاریخ تولدم هم از نظر شمسی و هم از نظر قمری شبیه همون سالی میشه که به دنیا اومدم. و اما شب تولد : پریشب به خاطر شب تولدم رفتیم بازار برای پارسا اسباب بازی خریدیم بعد رفتیم کیک و شمع و بادکنک و شیرینی خریدیم. بعد بابایی ما رو به یک شام توپ توی رستوران دعوت کرد بعدش پارسا رو بردیم پارک و کلی اونجا بازی کرد( کلاً دیشب همه چیز ...
21 تير 1391

تولد مامان زهرا

امروز روز تولد منه. من یعنی مامان پارسا توی این روز فقط می خوام در پیشگاه خدا ، شکر گذاری کنم. به خاطر تموم داشته هام که مهمترینشون : " سلامتی " " پدر و مادری که سایه شون بالای سرمه " " همسر مهربونی که همیشه کنارمه و تکیه گاهمه " "گل پسری که داشتنش بزرگترین هدیه زندگیمه" و دیگه  " خوشبختی و خوشبختی و خوشبختی " با داشتن این همه چیز های خوب دیگه چی می تونم از خدا بخوام. پارسای نازم ، امسال سومین سالیه که توی روز تولدم تو کنارمی. تموم دنیا مال منه وقتی که با زبون شیرینت صدام می کنی  " مامانی " ...
20 تير 1391

پارسایی در شب نیمه شعبان

بعد از ظهر روز قبل از نیمه شعبان ساعت 5:30 من و پارسا برای دیدن جشن نیمه شعبان توی خیابون ها با هم از خونه رفتیم بیرون. اول مسیر رفتیم یه جایی که هر سال این شب رو جشن می گیرند. اونجا پارسا یه بادکنک خوشرنگ جایزه گرفت و از همون جا استارت شربت خوردن رو زدیم بعد رفتیم سمت بازار ، قدم به قدم شربت و شیرینی و شکلات پخش می کردن. ما هم به دستور پارسا تقریباً  همه جا شربت خوردیم. یک جا هم از طرف صدا و سیما اومده بودن و برنامه طنز اجرا می کردند نیم ساعتی اونجا بودیم و کلی خندیدیم و پارسا هم یه جایزه کوچولو دیگه اونجا گرفت بعد با هم رفتیم پارک و پارسا کلی بازی کرد ...
19 تير 1391

پارسایی در ورزشگاه باستانی

دیشب من و بابایی و پارسا برای جشن نیمه شعبان به ورزشگاه باستانی ( زورخونه) دعوت شده بودیم. ماجرا از اونجا شروع شد که متین( پسر دایی جون محمد) داره میره کلاسهای ورزش باستانی و به خاطر متین ما هم به این مراسم دعوت شدیم. دیشب ساعت 9:30 ما رفتیم ورزشگاه. پارسا رفت پیش بابایی نشست و بیشتر مراسم رو اونجا بود. وسط گود جوونای پهلوون اومده بودند و با گرفتن رخصت از تمام کسانی که اونجا نشسته بودند شروع به ورزش های خیلی خیلی قشنگ و هماهنگ کرده بودند. کارهایی انجام میدادند که همه رو به هیجان می آورد کار من و سوده جون هم فیلم گرفتن و عکس گرفتن بود. خیلی قشنگ بود، برای اولین بار بود...
14 تير 1391

بستنی خوردن توی یک شب بارونی تابستون

اگه گفتید توی یک شب بارونی چی می چسبه؟ اول اینکه با ماشین بری بیرون ، بی هدف توی خیابون بچرخی و بارون رو تماشاکنی بعد هم زیر اون بارون ، بابایی به یه بستنی بزرگ مهمونت کنه آخ جاتون خالی خیییییییییییییییییییلی چسبید. اینم پارسا جونی که به محض پیاده شدن بابایی از ماشین ، جانشین بابا میشه و اینم همون بستنی که گفتم خییییییییییییییییلی چسبید پارسای مامان از دیدن بستنی به این بزرگی کلی ذوق کرده بود موقع بستنی خوردن هم بی خیال فرمون نمیشه این بود ماجرای دیشب ما بای بای ...
13 تير 1391

تولد بابا مجتبی

بابای من بهترین بابای دنیاست اون گل سر سبد همه باباهاست صبح تا شب میره بیرون کار می کنه کار تا واسه ما بخره هر چی که می خوایم بابا جونــــــــــــــــــــم بابا جونــــــــــــــــــــم بابا جون قدر تو رو خیلی می دونـــــــــم   بابا جون تولدت مبارک   11 تیر سالروز به دنیا اومدنت که امسال با تولد حضرت علی اکبر (ع) مصادف شد مبارک  من و مامانی این روز قشنگ رو از صمیم قلب بهت تبریک میگیم و از خدا می خوایم تا سالیان سال سایه ات بالای سرمون باشه و همیشه سالم باشی بابایی خیییییییییییییییییلی دوستت دارم ...
11 تير 1391

عکسهایی از نفس مامان

   بــــــــــــــــــــــــــدون شـــــــــــــــــــــــرح !   ادامه مطلب لطفاً:       البته یه کمی هم شرح بدم بد نیست ! این عکسها رو توی حیاط خونه مامان صدیق از پارسا گرفتم    مثلاً با این جارو بلند می خواد از درخت توت بچینه ولی زورش نمی رسه تا جارو رو بالا بیاره     جیگر مامان در حال معاینه شیشم ( شکم) خودشه                    از این گلهای قشنگ ...
8 تير 1391